اندکی صبر سحر نزدیک است

ساخت وبلاگ
کم کم دارم تو خونۀ جدید جا می‌افتم. امروز طبقات یخچال آشپزخونه رو بیرون آوردم و همشون رو شستم تا یکم به دلم بشینه و بتونم ازش استفاده کنم. حالا قدر رسم خونه‌تکونی ما ایرانیا رو بیشتر می‌دونم. این خارجیا اصلاً انگار کاری به تمیز بودن وسایلشون ندارن و براشون اهمیتی نداره. همین که کف خونه رو یه جارو بزنن و در نهایت با طی و زمین شور، به روش ماسمالیزاسیون زمین رو خیس کنن، براشون کافیه. صاحبخونۀ جدیدم که یه خانم ویتنامیه رو تا حالا ندیدم. اما از مجسمه‌های بودایی که گوشه و کنار خونه چیده، حدس می‌زنم که باید بودایی باشه. جور شدن این خونه هم از الطاف بزرگ خدا بود برام. امکانات خوب، اجارۀ مناسب، کنار نون و آقای میم بودن و از همه مهم‌تر منطقۀ سرسبز و خوشکل سو که هرچی بیشتر کشفش می‌کنم، بیشتر عاشقش می‌شم. فقط حیف که این فرا.نسوی‌ها اینقدر اهل صرفه‌جویین و تا به مرحلۀ قندیل بستن نرسند، حاضر نیستند سیستم گرمایش خونه‌هاشون رو راه بندازن. خلاصه اینه که در حال حاضر، راقم این سطور در حالی که چند تا لباس بافتنی پوشیده و زیر پتویی چمباتمه زده، در حال نگارش است! بدین ترتیب استارت شش ماه اول سال چهارم هم زده شد. خدایا شکرت. امسال خیلی جدی‌تر باید کار کنم. حدود دو ماه دیگه الف از تزش دفاع می‌کنه و ظاهراً این روزها سخت مشغول کاره و به نظر میرسه دغدغۀ هیئت ژوری دفاعش رو داره که ممکنه استاد عزیز من هم بینشو اندکی صبر سحر نزدیک است...
ما را در سایت اندکی صبر سحر نزدیک است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 128 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 12:20

هفتۀ پیش الف که یک جوون خوشکل و خوش قیافۀ فرانسویه، از من دعوت کرده بود تا یه بعد از ظهر به صرف چای برم خونشون تا با همسرش ف آشنا بشم و به سؤالات و ابهامات همسرش راجع به ایرانی‌ها پاسخ بدم. امروز بعد از ظهر، راهی خونشون شدم و با اینکه با عجله حاضر شدم و نگران بودم دیر برسم و وجهۀ ایرانی‌ها رو خراب کنم، اما کاملاً به موقع رسیدم. خونشون طبقۀ هشتم یه ساختمون قدیمی بازسازی شدۀ فرانسوی و تو یه محلۀ اصیل فرانسوی نشین بود که از اتاق نشیمنشون هم دید زیبایی به بولوار مو.ن پغنس و کلاً شهر پا.ریس داشت. آسانسور ساختمون یه اتاقک قدیمی کوچیک چوبی و بامزه بود. وقتی رسیدم طبقۀ هشتم و در آسانسور رو باز کردم، الف در خونشون رو باز گذاشته بود و با لبخند خاص ژوکوند مانندش من رو به داخل خونه دعوت کرد. متوجه شدم که همسرش خونه نیست، و خلاصه برای چند لحظۀ کوتاه نگرانی‌های یه دختر ایرانی که در انواع و اقسام محدودیت‌ها و نگرانی‌ها بزرگ شده اومد سراغم! اما سعی کردم فوری این نگرانی‌ها رو دور بریزم، چون هم خودم رو می‌شناختم، هم به الف اعتماد داشتم. برام توضیح داد که همسرش ف، رفته پیش مادرش که مریض احواله و به زودی برمی‌گرده. فوری هم شمارۀ همسرش رو گرفت و براش توضیح داد که من رسیدم. جعبۀ قطابی که دو هفتۀ پیش از ایران آورده بودم رو بهش دادم و با لبخند رضایت‌بخشی ازم گرفت و تشکر کرد. به تدریج چشمم به اجزا و وسایل اندکی صبر سحر نزدیک است...
ما را در سایت اندکی صبر سحر نزدیک است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 144 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 12:20

تو قطار ت ژ و نشسته‌ام و در حال برگشت از مارسی به پار.یس هستم. یه برنامۀ 5 روزه مربوط به کار و تحقیقات ما تو یه مرکز ریاضیات تو جنگل‌های سرسبز لو.مینی برگزار شد و در مجموع تجربۀ خیلی خوبی بود. شب اول وقتی طبق نقشۀ گوگل تو ایستگاه مربوطه از اتوبوس پیاده شدم، دیدم وسط یه جاده‌ای تو جنگل هستم، همه جا ظلمات محض و وهم برانگیز بود و فقط نور ماه و گاهی ماشین‌هایی که رد می‌شدند جاده رو روشن می‌کردند. فوری چراغ قوۀ گوشی رو روشن کردم و سعی کردم خودم رو تو نقشۀ گوگل ردیابی کنم که متأسفانه اینترنت گوشیم ضعیف بود و موقعیت دقیقی از اطرافم نشون نمی‌داد. همون موقع سایۀ یک عابر رو دیدم و از فرصت استفاده کردم و صداش زدم. یک پسر جوون بود که اومد سمتم و ازم خواست باهاش انگلیسی صحبت کنم. نقشه‌ای که پرینت گرفته بودم رو نشونش دادم و پرسیدم اون مرکز رو می‌شناسه یا نه. اونجا رو نمی‌شناخت، ولی گفت می‌تونه همراهم بیاد تا با هم پیداش کنیم. شاید حدود یک ساعت تو تاریکی جنگل و روشنایی بعضی ساختمون‌ها گشتیم و با هم حرف زدیم و چند بار هم با شماره‌ای که داشتم تماس گرفتم تا بالاخره تو یکی از ساختمون‌های معروف اون منطقه با همون آقایی که چند بار باهاش تماس گرفتم قرار گذاشتم و اومد دنبالم و من رو به مرکز مشایعت کرد. از پسر انگلیسی زبان که باز هم داشت من رو مشایعت می‌کرد، تشکر کردم و ازمون جدا شد و رفت. از قبل کمی نگران اندکی صبر سحر نزدیک است...
ما را در سایت اندکی صبر سحر نزدیک است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 107 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 12:20

حال خوب این لحظه‌هایم را خریدارم تا در مواقع نیاز به خودم تزریق کنم. دیدار بهترین و دوست‌داشتنی‌ترین استاد و راهنمای زندگی که هر موقع ندای اومدنش به این سوری مرزها میرسه، از روزها قبل ذوق و شوق دیدارش، وجودم رو پر می‌کنه و با انتظاری شیرین سرگرم روزشماری میشم و وقتی روز موعود فرا می‌رسه، لحظه‌شماری‌های شیرین هم شروع می‌شوند. از صبح شمارۀ پرواز مورد نظر رو از روی بلیطی که کپی آن در میل باکسم موجود بود، پیگیری می‌کردم و وقتی  ظهر، قبل از خروج از خونه، از به زمین رسیدن هواپیما مطمئن شدم، قندی در دلم آب شد. از خونه که خارج شدم، با خودم فکر می‌کردم چه حس خوبیه که آسمونی رو نگاه کنی که می‌دونی زیر همین آسمون یکی از عزیزترین‌های زندگیت هم هست. بعد از ظهر که به دانشگاه رسیدم، حضورش را در فضای مجازی بررسی کردم و متوجه شدم هنوز به مقصد نرسیده. تا اینکه بعد از یک ساعت از به مقصد رسیدنش مطمئن شدم و کمی وسوسه شدم که بهش پیغام بدم و جویای احوالش شوم، اما سعی کردم خودداری کنم. تا اینکه خودش پیغام داد و  خبر رسیدنش را به من داد. قرار شد کمی استراحت کند و عصر، قبل از رفتن به خانه، به هتل که نزدیک دانشگاه است بروم و او را در لابی ملاقات کنم. قرار شد تز الف هم همراهم ببرم و بهش تحویل دهم. امیدوارم همه چیز به خوبی و خوشی بگذره. خدا جونم... متشکرم. اندکی صبر سحر نزدیک است...
ما را در سایت اندکی صبر سحر نزدیک است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 114 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 12:20